خلی وقت بود که به دلیل کار زیادم نمی تونستم بیام وبلاگت و برات بنویسم. از روزمرگی های این روزهات میخوام بگم. بابات صبح ها میره مدرسه و تو میمونی با مامانت. باهم از خواب بیدار میشین یا حتی زودتر از مامانت بیدار میشی و یک راست میری سراغ آشپزخانه خواب آلود، بعد با سرو صدات مامان هم از خواب بیدار میکنی. به هم صبحانه میخورین، بازی میکنین و... بعد برای بابایی که از مدرسه میاد نهار میپزین و باهم نوش جون میکنین. خدایا شکرت بابت این نعمت بزرگ که به ما عنایت فرمودی. دیروز که اومدیم خونتون دیدیم پیشونیت قرمز شده مامانت گفت که در کمد هال و باز کردی و زدی به پیشانی که اونا هم به در کمدها چسب زده بودن تا نتونی باز کنی. امر...